داستانها و نکات تربیتی برای حسین و حسام

این داستان: حساسیت زنبوری

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.  زنبوری مریض شده بود و هی عطسه می کرد و می گفت: زیچّی...زیچّی ...  فکر می کرد سرما خورده به خاطر همین شروع کرد به خوردن عسل سرماخوردگی و عسل ضد سرفه... اما حالش بهتر نمی شد و هی بیشتر عطسه می کرد ... زیچّی .... زیچّی ... عطسه هاش بهتر نشد که هیچی، سرفه هم بهش اضافه شد.  با هر سرفه صدا می کرد زوه زوه  ... زوه زوه... کم کم عطسه و سرفه اش با هم قاطی شد... زیچّی... زوه زوه ... زیچّی..... زوه زوه ... بالاخره زنبوری  مجبور شد بره پیش دکتر. دکتر « زا زو زی» زنبوری رو معاینه کرد و گفت:... ززززمریضی شما حساسیته ززز... باید چیز میزززایی که برا...
11 تير 1397

دانایی چوپان

دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟ چوپان در جواب گفت : آنچه خلاصه دانش‌هاست یاد گرفته ام. دانشمند گفت: خلاصه دانش‌ها چیست؟ چوپان گفت : پنج چیز است: 👌تا راست تمام نشده؛ دروغ نگویم. 👌تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم. 👌تا از عیب و گناه خود، پاک نگردم، عیب مردم نگویم. 👌تا روزیِ خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم. 👌تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم. دانشمند گفت : حقاً که تمام علوم را دریافته ای ،هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است. ••••┄┅┅✹🌺✹┅┅┄•••• ...
11 تير 1397

🌺 قلاب ماهیگیر🌺

  مرد جوان فقیر و گرسنه ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود  و گروهی از ماهی‌گیران را تماشا می کرد،  در حالیکه به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود.  با خود گفت: کاش من هم یک عالمه از این ماهی ها داشتم.  آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم. یکی از ماهی‌گیران پاسخ داد:  اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می دهم. -:این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم. مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت.  در حالیکه قلاب مرد را نگه داشته بود،  ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند.  طولی نکشید که مرد از این کار خو...
11 تير 1397

داستان قدرت و زور در دانایی است.....

يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود. يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را تماشا مي کرد که ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يک آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.» شير با خود فکر کرد که لابد آدميزاد يک حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست که خودش زورش به هر کسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد: « آدميزاد که ترس ندارد.» گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده ايد، آدميزاد خيلي وحشتناک است و زورش از همه بيشتر است.» شير قهق...
22 فروردين 1397

این داستان : ماهی رنگین کمان و دوستانش

یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.  ماهی رنگین کمان و دوستانش توی کلاس نشسته بودند. خانم هشت پا، آموزگار ماهی ها گفت: « بچه ها امروز روز تازه ای به کلاس ما می آید که اسمش فرشته است. او و خانواده اش تازه از آب های غربی به این جا آمده اند.ماهی پفی در حالی که باله هایش را تکان می داد، گفت:من هم قبلاً آن جا زندگی کرده ام.» خانم هشت پا گفت:چه خوب! من تا به حال آنجا را ندیده ام و خیلی دوست دارم درباره اش بیشتر بدانم. ماهی پفی ممکن است برای ما تعریف کنی؟ ماهی پفی گفت:آنجا خیلی عجیب و غریب است. رنگ آب ارغوانی و پر از گیاهان خیلی بزرگی است که تا سطح آب رشد کرده اند. سنگ های خیلی بزرگی هم دارد. خانم هشت پا گفت:چه جا...
16 فروردين 1397

ب مثل بابا

ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ، ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻩ ! ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺮﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ! ﺑﺎﺑﺎ !... ﺑﺎﺑﺎ !... ﺑﺎﺑﺎ !...   ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺘﻢ : ﺑﺎﺑﺎ ! ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﻢ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﮐﺎﻓﯿﻪ... ﺑﺎﺑﺎ ! ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ ! ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﻡ ﻭ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ داشته باشم ﺑﻬﺶ ﻧﻖ ﺯﺩﻡ ! ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯﺵ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪﻡ : ﺑﺎﺑﺎ ! ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟؟؟ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩیم ﺍﺯمون ﻣﯿﭙــﺮﺳﯿﺪﻥ : ﺑــﺎﺑــﺎﺗﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻣـﺎﻣــﺎﻧﺘﻮ؟ ! میگفتیم : ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﺷﻮﻧﻮ !! ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﻧﻪ !  ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ !!! ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﺪﻭﻣﻪ؟؟؟ ما ﻫﻢ ﺑﺎ ﺷﺮﻡ ﻭ...
14 فروردين 1397

این داستان : گرگ و الاغ

یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. روزي الاغ هنگام علف خوردن ،‌كم كم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه اي جلوي او پريد الاغ خيلي ترسيد. ولي فكر كرد كه بايد حقه اي به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو يك لقمه مي كنه ، براي همين لنگان لنگان راه رفت و يكي از پاهاي عقب خود را روي زمين كشيد .   الاغ ناله كنان گفت : اي گرگ در پاي من تيغ رفته است ، از تو خواهش مي كنم كه قبل از خوردنم اين تيغ را از پاي من در بياوري . گرگه با تعجب پرسيد : براي چه بايد اينكار را بكنم من كه مي خواهم تو را بخورم . الاغ گفت : چون اين خار كه در پاي من است و مرا خيلي اذيت مي كند اگر مرا بخوري در گلويت گير مي كند وتو را خفه مي كند . گرگ پيش...
14 فروردين 1397

آرزو

یك روز آرزو كردم زودتر بزرگ شوم، كه كفش هايم پاشنه هاي بلند داشته باشد و ديگر جوراب هاي سفيد تور دار و جوراب شلواري هاي عروسكي نپوشم،  دلم مي خواست بزرگ شوم تا دستم به كابينت هاي بالاي آشپزخانه برسد، بتوانم غذا درست كنم و وقتي از خيابان رد مي شوم مادرم دستم را نگيرد،  فكر مي كردم بزرگ مي شوم و دنيا سرزمين كوچكي ست پر از شادي و من موهايم را به باد مي دهم ، رژ لب هاي مادرم را مي زنم و عشق را تجربه مي كنم، همان عشقي كه بين صفحات رمان ها و داستان ها مي چرخيد،  حالا من بزرگ شده ام، تعدادي كفش پاشنه بلند دارم، هنوز دستم به كابينت هاي بالاي اشپزخانه كمابيش نمي رسد اما يك أجاق گاز براي خودم دارم، حالا من دست مادرم را مي گيرم و او ر...
9 فروردين 1397

داستان بابا نوئل

«سن نیکلاس» یا سانتا کلاوز (اسقف کلیسای شهر میرا، منطقه آناتولی: ترکیه فعلی)، در قرن چهارم میلادی زندگی می کرد. “نیکلا” در خردسالی پدر و مادرش را از دست می‌دهد و ثروت زیادی برایش به ارث می‌ماند. او ۸ گوزن داشت که با آنها به مناطق گوناگون می رفت و به مناسبت های مختلف به بچه ها هدیه می داد. او در زمان خود به یک روحانی خیرخواه شهرت پیدا می کند و کارهای خیرش زبانزد مردم میشود. یک بار که “نیکولای قدیس” به ایتالیا می رود متوجه می شود که اشراف زاده ای در آنجا فقیر شده و از فرط تنگدستی می خواهد دخترانش رو بفروشد. “نیکولا” شبانه و مخفیانه از خانه آن مرد کیسه سکه های طلا به...
8 فروردين 1397