داستانها و نکات تربیتی برای حسین و حسام

نیاز کودک  به  بازی 

کودک دوست دارد با او بازی کنید، اما این نیاز تا زمانی منطقی محسوب می شود که در یک فاصله زمانی معین مثلا نیم ساعت، یک ساعت و... «متناسب با توان، انرژی روانی و جسمی شما که همان سطح پذیرش است» انجام شود اما اگر خواسته او برای ادامه بازی خارج از توان شما یا به عبارتی خارج از سطح پذیرش شما باشد، یک خواسته غیر منطقی بوده، پس باید محترمانه ولی قاطعانه به او بگویید: «می دانم دوست داری بازی کنیم ولی من خسته شده ام و نمی توانم ادامه دهم» و در مقابل اصرار، گریه یا نق نق کردن او مقاومت کنید و بگویید:«نه نمی توانم» اما توهین، سرزنش تحقیر، تنبیه و... هیچ جایگاه تربیتی نخواهد داشت. ••••••...
6 فروردين 1397

اعتماد به نفس کودک

 اگر کودک من خود را ارزشمند نمی داند و اعتماد به نفس پایینی دارد شاید به این دلیل است که بیش از آن که تشویقش کنم،او را نصیحت میکنم. و از زمانهای دور یکی از بهترین روشهای نصیحت و تربیت کودک قصه گویی هست.بیدار کردن قوه تخیل ، فکر و اندیشه اش. با توجه به فعالیتهای زیاد والدین گرامی در زندگی، با عنایت خدا ما بر آن شدیم هر شب قصه ی صوتی از قصه های ناب در این کانال ارائه دهیم . •••••••┄┅┅✹🌺✹┅┅┄•••••••  
6 فروردين 1397

مهم ترین نیاز عاطفی و روانی کودک 

مهم ترین نیاز عاطفی و روانی کودک در محیط خانواده، مهر و محبت، و توجه و احترام است. کمبودهای عاطفی کودکان، صدمات جبران ناپذیری به آینده آنان وارد می‏سازد. کودک باید احساس کند که او را دوست دارند و همان طوری که هست او را قبول دارند این احساس کودک، باعث حس خودارزشی او می‏ شود و از طرفی حس ایمنی و نیاز عاطفی کودک ارضا می ‏گردد. در این حالت وارد مرحله دوم شده و عملکردهای دینی فرزندمان را بیشتر از عملکردهای غیر دینی مورد توجه و تشویق قرار میدهیم ، مثال اگر نو گل من دختر باشد وقتی چادری یا رو سری بر سر میکند با چهره ای بشاش و تحسین کنان از او عکس گرفته ببوسیم و بگوئیم که چقدر بهت میاد و زیبا شدی عکست را گرفتم تا همیشه دلم که بهت تنگ...
6 فروردين 1397

این داستان : درخت پیر

بازهم با یه قصه ی خوب اومدیم پیشتون. کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: هیس.... آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد... حوصله ندارم...  کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست. دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن. خواهش می کنم نوک نزن. من طاقت ندارم... اعصاب ندارم... زود خسته می شوم... دارکوب ناراحت شد و رفت. پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه اش، که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود. درخت پیر تا دوستان پرستو را دید، گفت: خواهش می کنم سر و صدا نکنید من می خواهم بخوابم... مریضم ... حوصله ندارم... پرستو هم از درخت پیر...
6 فروردين 1397

داستانی از نبی اکرم

🌷روزی پیامبر اکرم(ص) یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد.  سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید، ولی ابوذر با آن لوازمی خرید.  روز بعد پیامبر دستور داد آتشی افروختند. سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که سنگ گرم شد و حرارت و شعله‌های آتش در سنگ اثر کرد، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود:  «هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس بدهید.» سلمان بدون درنگ و ترس، پای بر سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد.  وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت. از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت.  پیامبر فرمود: &...
5 فروردين 1397

ماموریت عقرب 

✍️ ذوالنّون مصرى نقل كرده است : روزى به دلم افتاد كنار رود نیل بروم . از خانه بیرون رفتم ناگاه عقربى را دیدم كه به سرعت به طرف رودخانه مى رفت با خودم فكر كردم او حتما ماءموریتى دارد بنابر این دنبالش رفتم تا ببینم چه كار مى كند.عقرب به كنار رودخانه رسید. در همین موقع قورباغه اى آمد و كنار ساحل ایستاد، عقرب بر پشت قورباغه سوار شد و قورباغه با سرعت به طرف دیگر ساحل به راه افتاد. 🔺من نیز سوار قایق شدم و آن ها را تعقیب كردم در طرف دیگر ساحل عقرب پیاده شد و در خشكى به راه افتاد. من او را تعقیب كردم تا اینكه عقرب نزدیك درختى رسید كه در زیر آن جوانى به خواب رفته بود و مار بزرگى هم روى سرش نشسته بود و مى خواست دهان جوان را نیش ‍ بزند.عقرب خودش...
5 فروردين 1397

میتوان همیشه زیبا و مثبت اندیشید.

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب د...
5 فروردين 1397

 این داستان مورچه کوچولو و فیل کوچولو

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.  توی یه جنگل بزرگ مورچه و فیلی باهم زندگی میکردند.اونشب برف سنگینی باریده بود . همه جا سرد بود موچی ( مورچه کوچولو ) و فیلو ( فیل کوچولو ) در خانه خوابیده بودند . بخاری کوچک آنها روشن بود اما نمی توانست همه خانه را گرم کند . موچی گفت : " باید یک فکری بکنیم که خانه را گرم کنیم . و بعد گفت : " یک فکر حسابی دارم . ما می توانیم تمام شعله های اجاق گاز را روشن کنیم تا خانه گرم شود ." فیلو گفت : " اما این کار خطرناک است . مگر یادت نیست که آقای ایمنی می گفت هیچوقت این کار را نکنید ؟ موچی گفت : آقای ایمنی در خانه گرمش خوابیده و نمی داند که ما داریم از سرما می لرزیم ...
5 فروردين 1397

این داستان : ملخ طلایی

روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند. او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت. یک روز عصر،وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت،حیدر را دید.حیدر کارگربود وروی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت. او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به زحمت شکم آنها را سیر می کرد.عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و...
5 فروردين 1397