داستانها و نکات تربیتی برای حسین و حسام

قصه ی امشب «دیوار مهربانی»

  یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی این شهر شلوغ یه خونه‌ی خیلی بزرگی بود که چندتا اتاق داشت، توی یکی از این اتاقها پر از اسباب بازی بود، روبروی کمد اسباب بازیها یه تخت خواب چوبی بود که زیر این تخت خواب یک جفت کفش صورتی ناراحت و غمگین نشسته بود، خانم کفشه هرروز گریه می‌کرد و با خودش میگفت: “دیگه سارا منو دوست نداره، دیگه منو پاش نمیکنه از وقتی که مادر بزرگش یه جفت کفش قرمز براش خریده همش اونو پاش میکنه سارا دیگه منو نمیخاد”.  هر روز یکی از اسباب بازیها میومد و خانم کفشه رو دلداری میداد اما فایده نداشت خانم کفشه بازم گریه می‌کرد چون از مامان سارا که داشته با خانم همسایه صحبت میکرده، شنیده بوده که می...
26 اسفند 1396

اسم قصه ی امشب : گربه های شلخته

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا ... مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود. همین ظهری دُم مامان گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نمی تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه. به خاطر همین تو خونه ...
26 اسفند 1396

📖 همدم تنهایی مادر

  از امام صادق (علیه السلام) درباره چگونگی ولادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) پرسیدند. آن حضرت فرمود بعد از آنکه حضرت خدیجه (سلام الله علیها) با پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) ازدواج کرد، زنان مکه از او دوری جسته و به خانه او رفت و آمد نمی کردند و از سلام کردن به او خودداری می کردند و مانع ارتباط زنان دیگر نیز با حضرت خدیجه می شدند. حضرت خدیجه از این رفتار آنان به وحشت افتاده و بسیار غمگین و افسرده بود. البته نه از ترس جان خودش، بلکه بیم او از خطری بود که جان پیامبر را تهدید می کرد. اما هنگامی که به حضرت فاطمه (سلام الله علیها) حامله شد، حضرت فاطمه در رحم مادر با او سخن می گفت و او را دعوت به صبر می کرد و به او آرامش می د...
26 اسفند 1396

گفتگوی زیبای جنین با خداوند:

کودک گفت :به من گفته اند که فردا میخواهی مرا به زمین بفرستی، اما من به این کوچکی و ناتوانی چطور اونجا زندگی کنم ؟ خداوند فرمود:فرشته ای که آنجا هست از تو مراقبت خواهد کرد. کودک گفت: کی از من مراقبت میکنه؟ خدا فرمود: فرشته ی تو، از تو دفاع خواهد کرد حتی اگر جون خودش به خطر بیافته. کودک گفت: خدایا لطفا اسم فرشته ی منو بهم بگو خداوند فرمود:تو بهش میگی ، مادر .
26 اسفند 1396

اسم این داستان : میمون بازیگوش

   یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. تو یه جنگل بزرگ و زیبا حیوانات کنار هم بازی میکردند و به همدیگه محبت میکردند‌،اما این وسط یه میمون کوچولوی ناقلا زندگی میکرد. میمون کوچولو روی درخت ها بازی می کرد. همه اش توی هوا، از شاخه ها آویزان می شد و می پرید این طرف، می پرید آن طرف. یک روز با دمش از شاخه ای آویزان شد. یک مار که روی شاخه خوابیده بود، فِشی کرد و افتاد روی شاخه پایینی. میمون کوچولو گفت: وای! ببخشید، ندیدمتان! بعد، از نارگیلی آویزان شد و تاب خورد و پرید روی شاخه دیگر. نارگیل هم از آن بالا کنده شد و افتاد توی لانه کلاغ ها. جوجه کلاغ هاترسیدند و  قار و قار کردند. میمون کوچولو داد زد: وای...
26 اسفند 1396

من دوست ندارم که به مدرسه بیایم

   یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. لاکی یک لاک پشت کوچک بود که چندان مدرسه رفتن را دوست نداشت.نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد و او خشمگین می شد. اگر بچه ها کتاب، مداد یا دفتر او را می گرفتند یا او را هل می دادند، او بسیار خشمگین می شد. گاهی برای مقابله، او هم بچه ها را هل می داد یا حرف های بد به آن ها می زد و طبعاً مدتی بچه ها با او بازی می کردند.   اما زیاد طول نمی کشید که دوباره لاکی سر چیزهای کوچک عصبانی می شد و یا شروع به دعوا می کرد و دوستانش را از خود می رنجاند. چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟! یک روز لاک پشت کوچولو، تنها و غمگین و عصبانی در گوشه ای از حیاط مد...
26 اسفند 1396

اسم این داستان : بزغاله ی خجالتی

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. توی یه گله  بز ،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختنداون فقط  یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد. وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید،بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند . اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره .بعضی وقتا از بس دیر می کرد ،گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد .این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد.   چوپون مهربون گله بارها و باره...
26 اسفند 1396

قصه ی زیبای دُم قشنگ، روباه شکمو

    یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود  روزی روزگاری روباهی در جنگل بلوط زندگی می کرد. او دم خیلی قشنگی داشت، برای همین دوستاش به او دم قشنگ می گفتند. دم قشنگ روزها در میان دشت  و صحرا می گشت و خرگوش و پرنده شکار می کرد و می خورد و وقتی سیر میشد به جنگل بلوط بر می گشت و توی لونه اش استراحت می کرد. یه روز دم قشنگ چندتا کبک خوشمزه شکار کرد و خورد و حسابی سیر شد.اوخوشحال بود و برای خودش آواز می خوند:   یه کبک خوردم یه تیهو دویدم مثل آهو دمم خیلی قشنگه قشنگه رنگ وارنگه لای لای لالا لالایی همه میگن بلایی همه میگن یه  روباه روباه ناقلایی لا...
18 بهمن 1396

سلام به همه بچه های خوب نی نی بلاگ

سلام بچه ها ما حسین و حسام دوتا داداش خوب هستیم که دوست داریم وبلاگ داشته باشیم و عکسامون و حرفامون اینجا بنویسیم, برای همین از پسر دایی وحید کمک گرفتیم برامون یه دونه وبلاگ توی نی نی بلاگ باز کنه. ما بچه های خیلی خوبی هستیم و اصلا با و مامان رو اذیت نمی کنیم. ما دوست داریم که باکمک وبلاگمون با نی نی های دیگه دوست بشیم. ...
17 مهر 1396