داستانها و نکات تربیتی برای حسین و حسام

اسم این داستان : میمون بازیگوش

1396/12/26 15:43
نویسنده : وحید پرهام
293 بازدید
اشتراک گذاری


 

 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
تو یه جنگل بزرگ و زیبا حیوانات کنار هم بازی میکردند و به همدیگه محبت میکردند‌،اما این وسط یه میمون کوچولوی ناقلا زندگی میکرد.

میمون کوچولو روی درخت ها بازی می کرد. همه اش توی هوا، از شاخه ها آویزان می شد و می پرید این طرف، می پرید آن طرف. یک روز با دمش از شاخه ای آویزان شد. یک مار که روی شاخه خوابیده بود، فِشی کرد و افتاد روی شاخه پایینی.

میمون کوچولو گفت: وای! ببخشید، ندیدمتان!

بعد، از نارگیلی آویزان شد و تاب خورد و پرید روی شاخه دیگر. نارگیل هم از آن بالا کنده شد و افتاد توی لانه کلاغ ها. جوجه کلاغ هاترسیدند و  قار و قار کردند.

میمون کوچولو داد زد: وای! ببخشید، ندیدمتان!

بعد، شاخه نازکی را گرفت و یک تاب بلند خورد و شیرجه زد روی سنگی که وسط برکه بود. قورباغه سبز از روی سنگ لیز خورد و شلپی افتاد توی آب.

میمون کوچولو داد زد: وای! وای ببخشید، ندیدمتان!

بعد هم پرید بالا و تنه درختی سیبی را گرفت و رفت بالا و بالا و بالاتر. آن وقت روی درخت سُر خورد و آمد پایین و افتاد روی کله خرس تنبل درختی!

میمون کوچولو داد زد: وای! ببخشید، ندیدمتان!

بعد با دُمش از شاخه ای آویزان شد و خواست سیبی بچیند که سیب یهو از ان بالا چرخ خورد و چرخ خورد و تالاپی افتاد پایین. اما دنگ ... دونگ ... دینگ و شترق شاخه نازک درخت شکست. میمون کوچولو افتاد روی خارهای تیز خارپشت: « آخ! »

میمون کوچولو همین طور که تیغ ها را یکی یکی از پشتش در می آورد، گفت:  حواست کجاست؟

خارپشت سرش رابالا آورد و به میمون  کوچولو که همه رو اذیت میکرد گفت:  وای! ببخشید، ندیدمتان!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)