داستانها و نکات تربیتی برای حسین و حسام

این داستان : باغبان طمع کار

1396/12/26 16:04
نویسنده : وحید پرهام
27 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

✨روزی بود و روزگاری بود ، زمستان و برف بود . صاحب باغی که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت : برم به باغم سری بزنم .
باغبان به باغش رفت ، برف زیادی روی زمین نشسته بود و همه جا سفید سفید شده بود.
باغبان با خودش گفت : دو سه ماه دیگر درختانم دوباره شکوفه زده و میوه میدهند .
 ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه هایش چند تا انجیر روییده بود .
باغبان با تعجب گفت:نکند خواب می بینم ؟ این فصل و میوه انجیر ؟
باغبان با خودش گفت : بهتر است میوه ها را بچینم و به پادشاه هدیه کنم تا جایزه ای به من بدهد .
با این فکر انجیرها را چید و به طرف قصر پادشاه راه افتاد . دربانها پرسیدند : با شاه چکار داری ؟ باغبان گفت : آمده ام هدیه مخصوص به شاه تقدیم کنم .
شاه از دیدن انجیرها خوشحال شد . دو سه تا انجیر خورد و گفت : از این باغبان در قصر پذیرایی کنید تا برگردم .
باغبان فکر کرد که شاه برمی گردد و جایزه ی خوبی به او می دهد .
موضوع این بود که شاه به شکار می رفت و اینبار شکار شاه چند روزی طول کشید وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت . چون نتوانسته بود شکار کند ، کسی هم جرات نکرد درباره باغبان با او حرفی بزند .
چند روز گذشت . صاحب باغ با اعتراض گفت : به شاه بگویید مرا مرخص کند ولی آنها جواب درستی به او ندادند . باغبان صدایش بلند شد . داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید . آنها هم ناراحت شدند و او را بعنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند.
 صاحب باغ مدتها در تیمارستان ماند دیگر کسی باور نمی کرد که او سالم است و دیوانه نیست .
از قضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از تیمارستان به آنجا رفت باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد . شاه خندید و گفت : چه سرنوشت بدی داشته ای . حالا دستور می دهم که تو را آزاد کنند . و بعد تو را به خزانه من ببرند و هر چه خواستی بردار باغبان به خزانه جواهرات شاه رفت .
باغبان مدتی در خزانه گشت و به خزانه دار گفت : آنچه من می خواهم در اینجا نیست .
پرسیدند : تو چه می خواهی ؟ باغبان گفت : به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن می گردم . خبر به پادشاه رسید . پادشاه باغبان  را صدا کرد و گفت : چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) می خواهی !
صاحب باغ گفت : تبر را به دلیل این می خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آنها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)