اسم این داستان : میمون بازیگوش
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. تو یه جنگل بزرگ و زیبا حیوانات کنار هم بازی میکردند و به همدیگه محبت میکردند،اما این وسط یه میمون کوچولوی ناقلا زندگی میکرد. میمون کوچولو روی درخت ها بازی می کرد. همه اش توی هوا، از شاخه ها آویزان می شد و می پرید این طرف، می پرید آن طرف. یک روز با دمش از شاخه ای آویزان شد. یک مار که روی شاخه خوابیده بود، فِشی کرد و افتاد روی شاخه پایینی. میمون کوچولو گفت: وای! ببخشید، ندیدمتان! بعد، از نارگیلی آویزان شد و تاب خورد و پرید روی شاخه دیگر. نارگیل هم از آن بالا کنده شد و افتاد توی لانه کلاغ ها. جوجه کلاغ هاترسیدند و قار و قار کردند. میمون کوچولو داد زد: وای...
نویسنده :
وحید پرهام
15:43