داستانها و نکات تربیتی برای حسین و حسام

🌺واسه هرکسی که میدونید بچه کوچیک داره بفرستید و تو ثوابش شریک باشید

🔅استاد علیرضا پناهیان:🔅 ⭕️ حدیث کساء را بخوانید و ترجمۀ فارسی آن را به عنوان قصّه به فرزندان خود یاد بدهید.☺️  چون بچه‌ها قصّه‌های بدون تنش و درگیری ⚔️را دوست دارند. قصّۀ حدیث کساء را برای بچه‌های خودتان بخوانید و تجربه کنید. جالب اینجاست که بچه‌ها دوست دارند همان قصه‌های قبلی را دوباره برای آنها تکرار کنید، چون با آن اُنس پیدا می‌کنند. ⭕️قصّۀ حدیث کساء حادثۀ تلخی ندارد که بچه بدش بیاید، ضمن اینکه در این قصه خانواده وجود دارد، خصوصاً که محور داستان هم پدربزرگ خانواده است و بچه‌ها به لحاظ روانشناسی این را دوست دارند. این داستان سرشار از لطف، زیبایی، صفا و صمیمیت است و خواندش هم خیلی سفا...
26 اسفند 1396

بازی با بچه‌ها

یه قصه ی دیگه برا گلهای زندگیمون والدین عزیز هنگامی که قصه ای رو از رو متن میخونین ، سعی کنین شمرده شمرده و با لحن متفاوت و کودکانه اجرا کنین،جذابیت فوق العاده و تاثیر گذاری بیش از حد را مشاهده خواهین کرد.         روزی از روزها🌻 پیامبر صلی الله علیه و آله🌻 برای رفتن به مسجد و خوندن نماز دیر کرده بودن. همه مردم منتظر اومدن ایشون بودن. چون 🌻پیامبر صلی الله علیه و آله 🌻هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمیومدن نگرانشون شدن و رفتن دنبالشون.  توی کوچه باریکی پیداشون کردن. دیدن ایشون روی زمین نشستن، و با بچه‌ها بازی می‌کنن☺️❤️ اون‌ها دیدن که پیامبر بچه‌ای رو سوار کولش کرده و براش نقش شتر رو ...
26 اسفند 1396

این داستان : باغبان طمع کار

    ✨روزی بود و روزگاری بود ، زمستان و برف بود . صاحب باغی که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت : برم به باغم سری بزنم . باغبان به باغش رفت ، برف زیادی روی زمین نشسته بود و همه جا سفید سفید شده بود. باغبان با خودش گفت : دو سه ماه دیگر درختانم دوباره شکوفه زده و میوه میدهند .  ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه هایش چند تا انجیر روییده بود . باغبان با تعجب گفت:نکند خواب می بینم ؟ این فصل و میوه انجیر ؟ باغبان با خودش گفت : بهتر است میوه ها را بچینم و به پادشاه هدیه کنم تا جایزه ای به من بدهد . با این فکر انجیرها را چید و به طرف قصر پادشاه راه افتاد . دربانها پرسیدند : با شاه چکار داری ؟ باغبان گفت : آم...
26 اسفند 1396

قصه ی امشب شکر و کره

یکی بود یکی نبود غیر از خدا، هیچ کس نبود روزی روزگاری، زن و شوهر فقیری بودند که تمام دارایی آنها فقط چندتا بز بود.آنها با شیر بزهایشان، ماست و کره درست می کردند و به بازار می بردند و  می فروختند و چیزهایی را که لازم داشتند می خریدند. یک روز مقداری کره  به بازار بردند و به مرد بقالی فروختند و به جایش یک کیلو قند و یک کیلو شکر خریدند.مردبقال  از آنها خواست تا کره درست کنند و  به او بفروشند.او سفارش کرد که کره ها را به شکل گلوله های یک کیلویی درست کنند و برایش بیاورند. از آن روز به بعد زن و مرد باکمک هم شیر بزها را  می دوشیدند و از آنها کره درست می کردند.زن کره ها را به شکل گلوله درمی آورد و برای آن که مطمئن باشد ...
26 اسفند 1396

داستان کدو قلقله

سلام و صد سلام به روی ماهتون این بار داستان کدو قلقله زن رو می خوام برات تعریف کنم. ماجرای شیرین و جالبیه. یکی بود یکی نبود. یه پیرزنی بود. یه روز خواست بره دیدن یه دونه دخترش . کارهاشو رو به راه کرد و در خونه اش رو بست و رفت و رفت و رفت تا رسید به کمرکش کوه، که یک دفعه یه گرگ گنده سر و کله اش پیدا شد، جلوش دراومد و گفت :  آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا که وقت خوردنت رسیده. پیرزنه گفت: ای بابا من که پیرم و پوست و استخون. بگذار برم خونه دخترم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور. گرگه گفت : خب برو. من همین جا منتظرم. پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پلنگ. پلنگه گفت: آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ هیچ جا نرو که من خودم می خورمت. پیرزن...
26 اسفند 1396

اسم این داستان:جشن تولد

روز تولدهشت سالگی امیرعلی بود. پدر و مادرش برایش جشن گرفته و دوستان و آشنایان را به خانه شان دعوت کرده بودند. یک کیک بزرگ و قشنگ روی میز گذاشتند و در و دیوار را با کاغذها و باد کنک های رنگی تزیین کردند. مادر امیرعلی خوراکی های زیادی برای مهمان ها تهیه کرده بود. امیرعلی لباس قشنگی پوشید و موهایش را شانه زد و با خوشحالی منتظر مهمان ها شد. او دلش می خواست کتاب قصه های قشنگ و اسباب بازی های تازه ای برایش هدیه بیاورند. مهمان ها آمدند. نشستند و مادر با میوه و شیرینی از آنها پذیرایی کرد. بعد شمع های روی کیک را روشن کرد تا امیرعلی آنها را فوت کند. امیرعلی آرزو کرد او و پدر ومادرش همیشه خوشحال و سالم باشند بعد هم شمع ها را فوت کرد. مهمان ها دست زدن...
26 اسفند 1396

اسم این داستان : ترس و امید

  در شهر خوی مردی به نام امین علیم، در زمان اوایل حکومت قاجار زندگی می‌کرد. او فرد بسیار دیندار و محو شیدایی خدا  بود که از خدمت در دستگاه حکومتی و فرمانداری شهری اجتناب می‌کرد. روزی از سوی خانِ وقتِ خوی میرزا قلی، تهدید به مرگ در صورت عدم همکاری می‌شود. و از ترس، به روستایی در شمال خوی، فرار کرده و در آن ساکن می‌شود. پس از یکسال به خان شهر خوی خبر می‌رسد، امین علیم در فلان روستا در حال زندگی دیده شده است. او گروهی از چماقداران خان را برای پیدا کردن امین علیم به آن روستا روانه می‌کند و توصیه می‌کند طوری او را پیدا کنید که اصلا متوسل به خشونت نشوند. ماموران خان، به روستا وارد شده و مردم روست...
26 اسفند 1396

این داستان : حضور خدا

  🔸مرد و زنی نزد حکیمی رفتند و از او خواستند برای بدرفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد. 🔸مرد گفت: “من همیشه سعی کرده‌ام در زندگی به خداوند معتقد باشم.  همسرم هم همین طور، اما چهار فرزندم نسبت به رعایت مسایل اخلاقی بی‌اعتنا هستند و آبروی ما را در دهکده برده‌اند. چرا با وجودی که هم من و هم همسرم به خدا ایمان داریم، دچار این مشکل شده‌ایم؟” 🔺حکیم به آن‌ها گفت: “ساختمان خانه خود را برایم تشریح کنید.” مرد با تعجب جواب داد: 🔸“این چه ربطی به موضوع دارد؟ حیاط بزرگ است و دیوارهای کوتاهی دارد. یک ساختمان بزرگ وسط آن قرار گرفته که داخل آن اتاق‌های بزرگ با پنجره‌های بزرگ...
26 اسفند 1396

قصه ی امشب «دیوار مهربانی»

  یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی این شهر شلوغ یه خونه‌ی خیلی بزرگی بود که چندتا اتاق داشت، توی یکی از این اتاقها پر از اسباب بازی بود، روبروی کمد اسباب بازیها یه تخت خواب چوبی بود که زیر این تخت خواب یک جفت کفش صورتی ناراحت و غمگین نشسته بود، خانم کفشه هرروز گریه می‌کرد و با خودش میگفت: “دیگه سارا منو دوست نداره، دیگه منو پاش نمیکنه از وقتی که مادر بزرگش یه جفت کفش قرمز براش خریده همش اونو پاش میکنه سارا دیگه منو نمیخاد”.  هر روز یکی از اسباب بازیها میومد و خانم کفشه رو دلداری میداد اما فایده نداشت خانم کفشه بازم گریه می‌کرد چون از مامان سارا که داشته با خانم همسایه صحبت میکرده، شنیده بوده که می...
26 اسفند 1396

اسم قصه ی امشب : گربه های شلخته

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا ... مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود. همین ظهری دُم مامان گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نمی تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه. به خاطر همین تو خونه ...
26 اسفند 1396