من دوست ندارم که به مدرسه بیایم
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. لاکی یک لاک پشت کوچک بود که چندان مدرسه رفتن را دوست نداشت.نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد و او خشمگین می شد. اگر بچه ها کتاب، مداد یا دفتر او را می گرفتند یا او را هل می دادند، او بسیار خشمگین می شد. گاهی برای مقابله، او هم بچه ها را هل می داد یا حرف های بد به آن ها می زد و طبعاً مدتی بچه ها با او بازی می کردند. اما زیاد طول نمی کشید که دوباره لاکی سر چیزهای کوچک عصبانی می شد و یا شروع به دعوا می کرد و دوستانش را از خود می رنجاند. چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟! یک روز لاک پشت کوچولو، تنها و غمگین و عصبانی در گوشه ای از حیاط مد...
نویسنده :
وحید پرهام
15:42