داستانها و نکات تربیتی برای حسین و حسام

قصه ی امشب شکر و کره

یکی بود یکی نبود غیر از خدا، هیچ کس نبود روزی روزگاری، زن و شوهر فقیری بودند که تمام دارایی آنها فقط چندتا بز بود.آنها با شیر بزهایشان، ماست و کره درست می کردند و به بازار می بردند و  می فروختند و چیزهایی را که لازم داشتند می خریدند. یک روز مقداری کره  به بازار بردند و به مرد بقالی فروختند و به جایش یک کیلو قند و یک کیلو شکر خریدند.مردبقال  از آنها خواست تا کره درست کنند و  به او بفروشند.او سفارش کرد که کره ها را به شکل گلوله های یک کیلویی درست کنند و برایش بیاورند. از آن روز به بعد زن و مرد باکمک هم شیر بزها را  می دوشیدند و از آنها کره درست می کردند.زن کره ها را به شکل گلوله درمی آورد و برای آن که مطمئن باشد ...
26 اسفند 1396

داستان کدو قلقله

سلام و صد سلام به روی ماهتون این بار داستان کدو قلقله زن رو می خوام برات تعریف کنم. ماجرای شیرین و جالبیه. یکی بود یکی نبود. یه پیرزنی بود. یه روز خواست بره دیدن یه دونه دخترش . کارهاشو رو به راه کرد و در خونه اش رو بست و رفت و رفت و رفت تا رسید به کمرکش کوه، که یک دفعه یه گرگ گنده سر و کله اش پیدا شد، جلوش دراومد و گفت :  آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا که وقت خوردنت رسیده. پیرزنه گفت: ای بابا من که پیرم و پوست و استخون. بگذار برم خونه دخترم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور. گرگه گفت : خب برو. من همین جا منتظرم. پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پلنگ. پلنگه گفت: آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ هیچ جا نرو که من خودم می خورمت. پیرزن...
26 اسفند 1396

اسم این داستان:جشن تولد

روز تولدهشت سالگی امیرعلی بود. پدر و مادرش برایش جشن گرفته و دوستان و آشنایان را به خانه شان دعوت کرده بودند. یک کیک بزرگ و قشنگ روی میز گذاشتند و در و دیوار را با کاغذها و باد کنک های رنگی تزیین کردند. مادر امیرعلی خوراکی های زیادی برای مهمان ها تهیه کرده بود. امیرعلی لباس قشنگی پوشید و موهایش را شانه زد و با خوشحالی منتظر مهمان ها شد. او دلش می خواست کتاب قصه های قشنگ و اسباب بازی های تازه ای برایش هدیه بیاورند. مهمان ها آمدند. نشستند و مادر با میوه و شیرینی از آنها پذیرایی کرد. بعد شمع های روی کیک را روشن کرد تا امیرعلی آنها را فوت کند. امیرعلی آرزو کرد او و پدر ومادرش همیشه خوشحال و سالم باشند بعد هم شمع ها را فوت کرد. مهمان ها دست زدن...
26 اسفند 1396

اسم این داستان : ترس و امید

  در شهر خوی مردی به نام امین علیم، در زمان اوایل حکومت قاجار زندگی می‌کرد. او فرد بسیار دیندار و محو شیدایی خدا  بود که از خدمت در دستگاه حکومتی و فرمانداری شهری اجتناب می‌کرد. روزی از سوی خانِ وقتِ خوی میرزا قلی، تهدید به مرگ در صورت عدم همکاری می‌شود. و از ترس، به روستایی در شمال خوی، فرار کرده و در آن ساکن می‌شود. پس از یکسال به خان شهر خوی خبر می‌رسد، امین علیم در فلان روستا در حال زندگی دیده شده است. او گروهی از چماقداران خان را برای پیدا کردن امین علیم به آن روستا روانه می‌کند و توصیه می‌کند طوری او را پیدا کنید که اصلا متوسل به خشونت نشوند. ماموران خان، به روستا وارد شده و مردم روست...
26 اسفند 1396

این داستان : حضور خدا

  🔸مرد و زنی نزد حکیمی رفتند و از او خواستند برای بدرفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد. 🔸مرد گفت: “من همیشه سعی کرده‌ام در زندگی به خداوند معتقد باشم.  همسرم هم همین طور، اما چهار فرزندم نسبت به رعایت مسایل اخلاقی بی‌اعتنا هستند و آبروی ما را در دهکده برده‌اند. چرا با وجودی که هم من و هم همسرم به خدا ایمان داریم، دچار این مشکل شده‌ایم؟” 🔺حکیم به آن‌ها گفت: “ساختمان خانه خود را برایم تشریح کنید.” مرد با تعجب جواب داد: 🔸“این چه ربطی به موضوع دارد؟ حیاط بزرگ است و دیوارهای کوتاهی دارد. یک ساختمان بزرگ وسط آن قرار گرفته که داخل آن اتاق‌های بزرگ با پنجره‌های بزرگ...
26 اسفند 1396

قصه ی امشب «دیوار مهربانی»

  یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی این شهر شلوغ یه خونه‌ی خیلی بزرگی بود که چندتا اتاق داشت، توی یکی از این اتاقها پر از اسباب بازی بود، روبروی کمد اسباب بازیها یه تخت خواب چوبی بود که زیر این تخت خواب یک جفت کفش صورتی ناراحت و غمگین نشسته بود، خانم کفشه هرروز گریه می‌کرد و با خودش میگفت: “دیگه سارا منو دوست نداره، دیگه منو پاش نمیکنه از وقتی که مادر بزرگش یه جفت کفش قرمز براش خریده همش اونو پاش میکنه سارا دیگه منو نمیخاد”.  هر روز یکی از اسباب بازیها میومد و خانم کفشه رو دلداری میداد اما فایده نداشت خانم کفشه بازم گریه می‌کرد چون از مامان سارا که داشته با خانم همسایه صحبت میکرده، شنیده بوده که می...
26 اسفند 1396

اسم قصه ی امشب : گربه های شلخته

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا ... مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود. همین ظهری دُم مامان گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نمی تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه. به خاطر همین تو خونه ...
26 اسفند 1396

📖 همدم تنهایی مادر

  از امام صادق (علیه السلام) درباره چگونگی ولادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) پرسیدند. آن حضرت فرمود بعد از آنکه حضرت خدیجه (سلام الله علیها) با پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) ازدواج کرد، زنان مکه از او دوری جسته و به خانه او رفت و آمد نمی کردند و از سلام کردن به او خودداری می کردند و مانع ارتباط زنان دیگر نیز با حضرت خدیجه می شدند. حضرت خدیجه از این رفتار آنان به وحشت افتاده و بسیار غمگین و افسرده بود. البته نه از ترس جان خودش، بلکه بیم او از خطری بود که جان پیامبر را تهدید می کرد. اما هنگامی که به حضرت فاطمه (سلام الله علیها) حامله شد، حضرت فاطمه در رحم مادر با او سخن می گفت و او را دعوت به صبر می کرد و به او آرامش می د...
26 اسفند 1396

گفتگوی زیبای جنین با خداوند:

کودک گفت :به من گفته اند که فردا میخواهی مرا به زمین بفرستی، اما من به این کوچکی و ناتوانی چطور اونجا زندگی کنم ؟ خداوند فرمود:فرشته ای که آنجا هست از تو مراقبت خواهد کرد. کودک گفت: کی از من مراقبت میکنه؟ خدا فرمود: فرشته ی تو، از تو دفاع خواهد کرد حتی اگر جون خودش به خطر بیافته. کودک گفت: خدایا لطفا اسم فرشته ی منو بهم بگو خداوند فرمود:تو بهش میگی ، مادر .
26 اسفند 1396

اسم این داستان : میمون بازیگوش

   یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. تو یه جنگل بزرگ و زیبا حیوانات کنار هم بازی میکردند و به همدیگه محبت میکردند‌،اما این وسط یه میمون کوچولوی ناقلا زندگی میکرد. میمون کوچولو روی درخت ها بازی می کرد. همه اش توی هوا، از شاخه ها آویزان می شد و می پرید این طرف، می پرید آن طرف. یک روز با دمش از شاخه ای آویزان شد. یک مار که روی شاخه خوابیده بود، فِشی کرد و افتاد روی شاخه پایینی. میمون کوچولو گفت: وای! ببخشید، ندیدمتان! بعد، از نارگیلی آویزان شد و تاب خورد و پرید روی شاخه دیگر. نارگیل هم از آن بالا کنده شد و افتاد توی لانه کلاغ ها. جوجه کلاغ هاترسیدند و  قار و قار کردند. میمون کوچولو داد زد: وای...
26 اسفند 1396