داستانها و نکات تربیتی برای حسین و حسام

مهم ترین نیاز عاطفی و روانی کودک 

مهم ترین نیاز عاطفی و روانی کودک در محیط خانواده، مهر و محبت، و توجه و احترام است. کمبودهای عاطفی کودکان، صدمات جبران ناپذیری به آینده آنان وارد می‏سازد. کودک باید احساس کند که او را دوست دارند و همان طوری که هست او را قبول دارند این احساس کودک، باعث حس خودارزشی او می‏ شود و از طرفی حس ایمنی و نیاز عاطفی کودک ارضا می ‏گردد. در این حالت وارد مرحله دوم شده و عملکردهای دینی فرزندمان را بیشتر از عملکردهای غیر دینی مورد توجه و تشویق قرار میدهیم ، مثال اگر نو گل من دختر باشد وقتی چادری یا رو سری بر سر میکند با چهره ای بشاش و تحسین کنان از او عکس گرفته ببوسیم و بگوئیم که چقدر بهت میاد و زیبا شدی عکست را گرفتم تا همیشه دلم که بهت تنگ...
6 فروردين 1397

این داستان : درخت پیر

بازهم با یه قصه ی خوب اومدیم پیشتون. کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: هیس.... آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد... حوصله ندارم...  کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست. دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن. خواهش می کنم نوک نزن. من طاقت ندارم... اعصاب ندارم... زود خسته می شوم... دارکوب ناراحت شد و رفت. پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه اش، که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود. درخت پیر تا دوستان پرستو را دید، گفت: خواهش می کنم سر و صدا نکنید من می خواهم بخوابم... مریضم ... حوصله ندارم... پرستو هم از درخت پیر...
6 فروردين 1397

داستانی از نبی اکرم

🌷روزی پیامبر اکرم(ص) یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد.  سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید، ولی ابوذر با آن لوازمی خرید.  روز بعد پیامبر دستور داد آتشی افروختند. سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که سنگ گرم شد و حرارت و شعله‌های آتش در سنگ اثر کرد، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود:  «هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس بدهید.» سلمان بدون درنگ و ترس، پای بر سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد.  وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت. از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت.  پیامبر فرمود: &...
5 فروردين 1397

ماموریت عقرب 

✍️ ذوالنّون مصرى نقل كرده است : روزى به دلم افتاد كنار رود نیل بروم . از خانه بیرون رفتم ناگاه عقربى را دیدم كه به سرعت به طرف رودخانه مى رفت با خودم فكر كردم او حتما ماءموریتى دارد بنابر این دنبالش رفتم تا ببینم چه كار مى كند.عقرب به كنار رودخانه رسید. در همین موقع قورباغه اى آمد و كنار ساحل ایستاد، عقرب بر پشت قورباغه سوار شد و قورباغه با سرعت به طرف دیگر ساحل به راه افتاد. 🔺من نیز سوار قایق شدم و آن ها را تعقیب كردم در طرف دیگر ساحل عقرب پیاده شد و در خشكى به راه افتاد. من او را تعقیب كردم تا اینكه عقرب نزدیك درختى رسید كه در زیر آن جوانى به خواب رفته بود و مار بزرگى هم روى سرش نشسته بود و مى خواست دهان جوان را نیش ‍ بزند.عقرب خودش...
5 فروردين 1397

میتوان همیشه زیبا و مثبت اندیشید.

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب د...
5 فروردين 1397

 این داستان مورچه کوچولو و فیل کوچولو

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.  توی یه جنگل بزرگ مورچه و فیلی باهم زندگی میکردند.اونشب برف سنگینی باریده بود . همه جا سرد بود موچی ( مورچه کوچولو ) و فیلو ( فیل کوچولو ) در خانه خوابیده بودند . بخاری کوچک آنها روشن بود اما نمی توانست همه خانه را گرم کند . موچی گفت : " باید یک فکری بکنیم که خانه را گرم کنیم . و بعد گفت : " یک فکر حسابی دارم . ما می توانیم تمام شعله های اجاق گاز را روشن کنیم تا خانه گرم شود ." فیلو گفت : " اما این کار خطرناک است . مگر یادت نیست که آقای ایمنی می گفت هیچوقت این کار را نکنید ؟ موچی گفت : آقای ایمنی در خانه گرمش خوابیده و نمی داند که ما داریم از سرما می لرزیم ...
5 فروردين 1397

این داستان : ملخ طلایی

روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند. او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت. یک روز عصر،وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت،حیدر را دید.حیدر کارگربود وروی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت. او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به زحمت شکم آنها را سیر می کرد.عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و...
5 فروردين 1397

حدیث

امام باقر و امام صادق علیهما السلام: تنها آن مقدار از نمازت بهره توست که با توجّه قلبی همراه باشد. پس، اگر کسی در همه نماز سهو کند (حواسش بکلّی پرت باشد) یا از ادای آن #غفلت ورزد (به وقت نگزارد) آن نماز مچاله شده و به صورت صاحبش زده می ‏شود . مَا لَکَ مِنْ صَلَاتِکَ إِلَّا مَا أَقْبَلْتَ عَلَیْهِ فِیهَا فَإِنْ أَوْهَمَهَا کُلَّهَا أَوْ غَفَلَ عَنْ أَدَائِهَا لُفَّتْ فَضُرِبَ بهَا وَجْهُ صَاحِبهَا. بحار الأنوار ج 81، ص 260، ح 59
28 اسفند 1396

اصول عیدی دادن به کودکان:

-عیدی گران ندهید  شاید همه نتوانند عیدی زیادی بدهند و اگر شما این کار را بکنید، امکان دارد باعث رقابت شود و حتی ارتباط بعضی خانواده ها را قطع کند.   -مسخره نکنید  والدین باید به کودکانشان آموزش دهند تا انسان هایی قدردان باشند. اگر از عیدی کودک انتقاد و درباره کم یا زیاد بودن ارزش مادی آن صحبت نکنیم و شخص عیدی دهنده را قضاوت نکنیم، بلکه به فرزندمان فرهنگ تشکر کردن را بیاموزیم، این مهم انجام می پذیرد.  -اسکناس نو و با تعداد بیشتر بدهید  اسکناس های نو، تأثیر مثبتی بر کودکان می گذارد. بسیار مشاهده شده که کودکان سنین پایین، از تعداد اسکناس ها بیشتر لذت می برند تا از مبلغ آن، پس بهتر است به کودکان سنین پایین، مبلغ ...
28 اسفند 1396

این داستان:درخت سیب

سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد. او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد. یک روز، پسر بعد از مدت ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود. درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن. پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت ها بازی نمی کنم. دوست دارم برای خودم اسباب بازی داشته باشم ولی پولی ندارم. "متاسفم. ولی من پولی ندارم، اما تو می توانی همه ی سیب های مرا بچینی و آن ها را بفروشی و از پولش برای خودت اس...
28 اسفند 1396